خلوت

گاهی چشماتو باز میکنی میبینی تنها هستی کسی پیشت نمونده

فکر میکنی تنها رهات کردن اما فقط کافیه فکر کنی خدا کنارته

یا اصلاْ فکر کن خدا خواسته باهت خلوت کنه همه رو رد کرده که فقط خودت باشی و خودش

 یواش سرتو بزار رو زانوی رحمتش بدون که با او بودن بهتر از با همه بودنه

که به قول حضرت مولانا

«گر با همه ای چو بی منی بی همه ای »

«ور بی همه ای چو با منی با همه ای»

شد شد نشد نشد

این شعر مخصوصا این قسمتش که شد شد نشد نشد مثل یک قرص آرام بخش عمل میکنه در این روزگار

ای دل جهان به کام تو شد شد نشد نشد
دولت اگر غلام تو شد شد نشد نشد
این دختر زمانه که هر دم به دامنی ست
یکدم اگر به کام تو شد شد نشد نشد
این سکه ی بزرگی و اقبال و سروری
یک روزهم به نام تو شد شد نشد نشد
چون کار روزگار به تقدیر یا قضاست
تقدیر بر مرام تو شد شد نشد نشد
روز ازل چو قسمت هر چیز کرده اند
عیشی اگر سهام تو شد شد نشد نشد
چون باید عاقبت بنهی خانه را به غیر
آباده کاخ و بام تو شد شد نشد نشد
زان می که تر کنند دماغی به روز غم
یک قطره گر به جام تو شد شد نشد نشد
دامی به شاهراه مرادی بگستران
این صید اگر به دام تو شد شد نشد نشد
یک دم غنیمت است بنوشان و می بنوش
صبح امید شام تو شد شد نشد نشد
در درگه ملک چو غلامان بزی حکیم
بر حضرتش مقام تو شد شد نشد نشد.

میرزا علی نقی خان حکیم الممالک متخلص به حکیم

چه گریزیست ز من؟

چه گریزیست ز من؟ چه شتابیست به راه؟

به چه خواهی بردن در شبی اینچنین تاریک پناه؟

مرمرین پله آن عاج سفید ای دریغا که ز من بس دور است!.....

لحظه ها را دریاب چشم فردا کور است...............