در جواب شیخ بانوی نیمه شب که خداوند درجه اشان را رفیع گرداند که  پرسیدند که از جمله ی "مملکت به این خوبی.." چه به مخیله تان میرسد.. یاد حالاتی افتدیم که بی شباهت به زمانه حال نیست ... که این گونه برایتان روایت میکنیم که به قول شاعر یک نکته در این معنی گفتیم و همین باشد...در کلاس درس بودیم مشغول قیل و قال و بحث که حرکات نامانوس استاد گران قدر توجهمان را به خودش جلب کرد گاهی شبیه منگولها میشد و زمانی چشمهایش به سرخ میرفت همش مشغول خاراندن صورت وبینی بودند با دست و با استین کت و به هرچه دم دست و دم بینیشان میرسید می خاراندند..که نوبت به نوشتن جزوه رسید ایشان بی درنگ شروع به خواندن کردن انقدر تند تند میخواندند که کسی را توان سربلند کردن نبود به غیر از ما که نه اهل قیل و قال بودیم نه جزوه نوشتن، در افکار خود غرق بودیم که باز به مثال دلقک شروع به شکلک در اوردن کرد .. ماهم زیر چشمی رفتیم تو کارش که ببینیم چه خبر است که بتوانیم بعدها فیلمش کنیم... بعد از یک دقیقه حساب دستمان امد معلوم شد این بخت برگشته محتویات بینیش روی اعصابشان پیاده روی میکند این را از حرکاتش فهمیدیم..همچین خورناس میکشید که ادم دلش به حالش میسوخت معلوم بود کامل جلو تنفسش را گرفته.. راستش دلم به حالش میسوخت اخر چرا باید جلو ما این بلا سرش بیاید..حال بماند که سرنوشت هرکس را برپیشانیش نوشته اند و مال امروز این بخت برگشته پیشانی که چه عرض کنم صاف امده بود تا نوک بینیش...بلاخره معلومش شد این تو بمیری از ان تو بمیری هانیست این مشکل با خرناس درست نمیشود لامذهب بد جایی گیر کرده بود کار کار انگشت بود و بس.. دریک حرکت انتحاری و در یک چشم بهم زدن وقتی که همه سرشان پایین بود سه بند انگشت اشاره تا ته را در سوراخ بینیشان جا داد یادمان نمیرود نوک انگشتشان را میشد از داخل چشمانشان دید.. اگر یکی داستان را نیدانست حتما فکر میکرد دارد چشمش را از داخل می خاراند..با هر زحمتی بود گرفتش خواست بیرون بیاورد ان متبرک ملعون را.. که دیگر اذیت نکند که چشمش به من افتاد ... روزگار پایش را راست گذاشت روی شاهرگش.. شاید اگر کلاس درس نبود میزد زیر گریه ... اما چه میشود کرد دیگر قسمت است باید ساخت .. چشم در چشم .. زل زده بودیم به انگشت مبارک.. راستش نه راه پس داشت نه راه پیش کمی همدیگر را نگاه کردیم فکر میکرد الان است که سرم را پایین بندازم اما مگر ما از رو میرفتیم .. التماس از چشمانش میبارید .. دیدیم که اینجوری نمشودحاضر نبود جلو چشم ما بیرون بیاورد این بود که تصمیم گرفتیم بهش کلک بزنیم ارام سرمان را پایین انداختیم یک ثانیه هم نذاشتیم طول بکشد سرمان را بالا بردیم چشمتان روز بد نبیند .. و باز دلم به حالش سوخت با همان نگاه ملتمسانه باز نگاهم میکرد ولی اینبار انگشتش بیرون بود ..انگشتی به غایت خیس..با تاجی سبز بر فرق سر انگشتش.. با چند لکه ی خون .. شاید اگر میتوانست برای پنهان کردنش از من حاضر بود تا ته در دهانش کند اما خب گفتم که قسمت چنین بود نمیشد کاریش کرد.. دیگر کار او تمام شده بودقسمت مربوط به خود را به بهترین شکل اجرا کرد.. فقط مانده بود پرده اخر فیلم که باید من اجرا میکردم.. ارام بلند شدم و دست در جیب جوری که کسی شک نکند جلو رفتم دستم را بیرون اوردم و دستمال کاغذی سفید مچاله شده در جیبم را به رسم همدردی با لبخندی ملیح به نشانه ثبت در مخ و چاپ و تکثیر در ده دقیقه برای هرکه که میشناختم و نمیشناختم..به ایشان دادم چشممان را از چشم هم برداشتیم او به دستمال نگاه میکرد و مات و مبهوت از این همه رو.. و من نیز به نوک انگشت اشاره و مات مبهوت از این همه وزن....هاوار