سلام و دو صد درود

مثل همیشه پشت میزم نشسته بودم مشغول کار روزانه بودم که پستچی وارد  اتاق شد بعد از پرسیدن نام و چک کردن مشخصاتم با پاکتی که در دست داشت آن را در آغوش من رها کرد و من را با آن موعود عیسی دم تنها گذاشت..

    موعود ، نوزادی که در پاکتی سفید پیچیده شده بود و معلوم بود که بعد از گذشت سالها از ذهنی خلاق باکره ای مریم صفت، به هزار رنگ آمیخته و با هزار امید و آرزو به دنیا آورده شده بود.. او وضع حمل بانویی بود که من آن را با اسم بانوی نیمه شب شناختم.. نوزاد را گرفته و از لحاف سفید بیرون آوردم و تمام کارها و مشغله هایم را یک سو نهاده شروع به وارسی آن تحفه عزیز کرده نمودم از جلدش شروع کردم چند صحفه جلو رفتم لطف بانو را در حق خودم دیدم و شکرانه اش را به جا آوردم پیشگفتاری به طعم مغز خودکار داشت که فکری عمیق را در پشت آن "همه زبان و این همه بی زبانی" ورق میزد.. به مانند تشنه ای که سبوی آب زلال به دستش داده اند شروع و مزه مزه کردن آن آب حیات کردم و همان جا گوش جانم را به اولین صدای نوزاد موعود سپردم سرش را بر سینه چسپاندم و ارام لبش را بر گوش جانم نهادم تا ببینم و بشنوم نغمه های ناگفته یک مغز را.. و به مانند "اخرین مسافر"  بفهمم و درک کنم که در ظاهر در نمانم و نقاب ازآن رخ نازنین به آزرم فشانم و به واقع دریابم که چرا واقعاً این کتاب از آنچه فکر می کردم به من نزدیک تر بود ..

به پاس تشکر از لطف بانوی نیمه شب مولف کتاب داستان هایی به زبان بی زبانی