دنبال ارامش
... ساعت سه نصفه شب است.. خوابم نمی برد .. هجوم افکار رنگا رنگ .. از قعر .. تا اوج .. همه یکجا صف کشیده اند تا یکی را رد می کنم دیگری در برابر چشمانم قد علم میکند خواب را به دو دست نیاز سخت چسپیده ام و از ترس صبحی زود هنگام ارام ندارم.. اما نمیشود.. دوره ام کرده اند .. یکی یکی پای اراده ام را بر تار و پود خیالم می نهم .. یکی پس از دیگری محکوم به نابودی... انقراض اندیشه در ذهنی خسته ..چشمانی به خواب محتاج ..به خودم می ایم نگهان از جایم بلند میشوم و جلو اینه میروم .. چشمانم را نگاه میکنم اثری از خواب نمیبینم اما خستگی موج میزند .. انگار سالهاست که بیدارم ..چین و چروکهای اطراف چشمم در میان ان همه تحوش نا منظم و نا مربوط توجهم را جلب میکند .. در این فضای تیره ی تاریک سایه انداخته است .. چند خط مورب از گوشه ی چشم تا نزدیک شقیقه ام .. و باز کشفی تازه .. موهای سفید و خاکستری که قبلا تعدادشان انگشت شمار بود و اما حالا انگشتانم را میتوانم بینشان گم کنم .. اینه را به خود و تصاویرش میسپارم.. به ارامی خود را جلو پنجره ای که چیزی جز شب را قاپ نگرفته می رسانم.. سکوت شب را خوب گوش میدهم....به اسمان خیره میشوم وارام یکی یکی رازهایم را به یاد می اورم.. هجومی از افکار که پشت دریچه یادم صف کشیده اند و حال همه هجوم می اورند .. انها هم میترسند از انقراض خودشان.. و من بی امان در فکر انقراضشان.. یکی دو تا خوبشان را سوا می کنم و و بعد با خدایم در میان میگذارم و برایش تعریف می کنم... خستگی باز به سراغم میاید دراز میکشم و خود را به خواب می زنم و تا صبح بدون هیچ شکی در خیانت به شب، دوباره مرا بیدار کند.. که انوقت چشم بر هم مینهم و بلند میشوم روز موقع خوابیدن ماست..
پروردگارا