مسلوخ
چهار
بند به میخ کشیده به مسلوب عشق
در هیاهوی خاطره ها..
در گذر تلخک های سیاه و سفید ..
افسونی از رنگ و نور شکل می گیرد..
غبار اگر بگذارد..
خدا گونه ای به پرواز می اندیشیم
و بشر گونه ای بند در بند زمین تلسم شده ام
رهاییمان
مگر رقم بخورد
ورنه ما را یارای رهای نیست..
ایجا زندان است و ادمی میله های آن..
زنجیر های آن..
دور باید شد از این هیاهو..
از خلق ..
از این تزویر ..
نه از برای خود .. بلکه از برای آنان
از برای مرمان.. زیرا بیمناکم..
از رنجی که من به انها می دهم ..
سفید، سیاه ،سیاه تر و سیاه تر..
دست بر کدام شاخک قاصدک بمالم که بنالم از دردی که می برم.. ..که بخواهی که بمانم..
سر بر سجاده کدام برگ بگذارم که نگذاری که بگریزم..
به کدامین نم ابر وضو بشویم که بشویی هستیم را..
سالهاست که کف دستانم را باز گذاشته ام
که به انتظار تیممی به ادمی از جنس خاک دست بسایم و افسوس ..
در میان این همه چشمه آب..
افسوس که یارای دست کشیدنم نیست..
در هیاهوی خاطره ها..
در گذر تلخک های سیاه و سفید ..
افسونی از رنگ و نور شکل می گیرد..
غبار اگر بگذارد..
خدا گونه ای به پرواز می اندیشیم
و بشر گونه ای بند در بند زمین تلسم شده ام
رهاییمان
مگر رقم بخورد
ورنه ما را یارای رهای نیست..
ایجا زندان است و ادمی میله های آن..
زنجیر های آن..
دور باید شد از این هیاهو..
از خلق ..
از این تزویر ..
نه از برای خود .. بلکه از برای آنان
از برای مرمان.. زیرا بیمناکم..
از رنجی که من به انها می دهم ..
سفید، سیاه ،سیاه تر و سیاه تر..
دست بر کدام شاخک قاصدک بمالم که بنالم از دردی که می برم.. ..که بخواهی که بمانم..
سر بر سجاده کدام برگ بگذارم که نگذاری که بگریزم..
به کدامین نم ابر وضو بشویم که بشویی هستیم را..
سالهاست که کف دستانم را باز گذاشته ام
که به انتظار تیممی به ادمی از جنس خاک دست بسایم و افسوس ..
در میان این همه چشمه آب..
افسوس که یارای دست کشیدنم نیست..
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۱۰/۱۴ ساعت 12:7 توسط هاوار
|
پروردگارا