...تاریخ زده
دیریست در این فکر بودیم که جهانی را از این جهل بی تاریخی و یا بی حافظه تاریخی یا حافظه بی تاریخی و..که خودمان هم معلوممان نشد چی توی ذهنمان بلغور می کردیم نجات داده ... گاه گاهی قلمی بر کاغذ نهاده و سفیدی را سیاه کنیم که اگر خدا قبول کند سیاهمان سفید شود تا ببینیم که بعدها چه شود...و بنویسیم ازتاریخ پر فراز و فراز زندگیمان که بدون فرود بوده و هست ... یادی از دوران پر از علم و ادب دبیرستانمان کردیم ... که این اراجیف به ذهن آراممان خطور کرد و چند سطری را که بعدها به طلا خواهند نوشت را از ان دوران به خاطره می نشینیم که بنشینید و فیض ببرید...که بله خاطره ای شیرینی منت برسرتان مگذاریم و برایتان تعریف میکنیم مال سوم دبیرستانمان است انوقتها به دلیل اسبی بودنمان معلمهایمان مارا خوب میشناختند گاو پیشانی سفیدی بودیم در آن چراگاه احشام.. بدون اینکه خودمان بخواهیم یا اصلا حس کنجکاوی داشته باشیم یک سر نخ اتفاقات و حوادث خفن مدرسه به دم حضرتم وصل بود کسی دست توی بینیش میکرد به فراست درمیافتیم به همین خاطر و به خاطر چند خاطر دیگر ، معلم و ناظم و مدیر و در و دیوار مدرسه ازمان زیاد دلخوشی نداشتن ... البته ما خودمان بد نبودیم اطرافمان اتفاقات بدی می افتاد ...و بله در یکی از روزهای زمستان که روزگار به غایت فشارش افتاده بود و ملایک کارگذار و از زیرکار دروو خداوند نمیدانم از کجا و با چه جراتی چشم جبرئیل را دور دیده بودند که جای اب و هوای سیبری و شهرمان را عوض کرده بودند که همه رفته بودیم رو ویبره... در کلاس بودیم و منتظر خواندن درس تاریخ... در باز شد و معلم میانسالی وارد کلاس شد خودش میگفت معلم تاریخ است برای ما که فرق نمیکرد ما مدرسه را برای درفتنهایش دوس داشتیم البته اگه این کار را هم نمیکردیم بیرونمان میکردند هر روز اینجانب به دلیل بیرون انداختن از سر کلاس با همه دبدبه و کبکبه ی همایونیمان در حیاط خلوت مدرسه در حال پرسه زدن بودیم... یادم میاید اواسط سال بود که این بلند گوی تاریخ کلاس ما فرمایش فرمودند که اخر زنگ است وحوصله ندارد خودتان اهسته و یواشکی بدن حرف درس بخوانید انهم در نیم ساعت اخر زنگ ... ان روز عجیب هم عصبانی بود چهره ی بدبختش به سرخی میرفت فکر کنم زرد چوبه اش را زیاد کرده بودند باز این ملایک ... ما هم سرمان را انداختیم پایین و در سکوت محض کلاس شروع به خواندن تاریخ تحریف شده کتابمان کردیم کناردستیمان پسری بود به غایت کج... هم از ظاهر هم از باطن ... با سر خودکار یکی دوباری سوت زد که ما گفتیم نزن ریشش در میاد که به گوشش نرفت و ادامه داد دلمان مثل سیرو سرکه میجوشید ولی نمیدانستیم چرا.... یواشکی از زیر چشم نگاهی کوتاه به معلم انداختیم که بله حدسمان درست بود و به دلمان درست الهام شده بود ان مرتیکه کور با ان چشمان کوچکش مرا نگاه میکرد با چشمانی که ادم یاد شرلوکهولمز میافتاد ... ان تاریخ زده منحوس نگاهش را از ما بر نمیداشت منهم از ترس دوباره بیرون انداختن از کلاس سرمان را بلند کردیم که خوب صورت و لب و لوچه امان را ببیند که ما سوت نمیزنیم دوستمان هی سوت میزد ما هم دهانمان را به نشانه خمیازه باز کرده بودیم که انشاء الله ملتفت باشد با دهان باز نمشود سوت زد دهان شده بود عینهو دهانه غار علیصدر نزدیک بود مفصل فکم در برود با دهان باز به حضرت تاریخ زده ی زل زده بودیم که زنگ خورد امدیم به خودمان بجنبیم که فرمودند کسی از جایش تکان نخورد ... یاد فیلم میتیکومان افتادیم و نشان حاکم بزرگ اما این بار نشان که چه عرض کنم نشانه ما بودیم در دست زونبه.... با صدای حق به جانب گوی گراهامبل است تلفن را بار دیگر اختراع فرمودند : کی بود سوت زد ؟؟؟ کسی چیزی نگفت ... اسم ده نفر را مینویسم خودش با پای خودش بیاید بیرون و گرنه فلانش را فلان میکنم ... و شروع کرد.. تا نفر هشتم را نوشت نام هر کس را مینوشت فوری اعتراضی را میشنید اما جواب نمیداد انگاری کل انرژیش را برای نفرات اخر حاضر می کرد تا مثال تیر کشیده در کمان بر سرشان فرو اید نفر نوهم اسم بغل دستیم را نوشت اسمش هم به سان خودش کج...ایشان هم از همه سنگینتر اعتراض کرد اما باز همان را شنید که بقیه شنیدند... نفر دهم را میگوید ؟؟ حضرتم بودند که با تمام جلال و جبروت اسممان بر پیشانی ان تخته سبز بسان اسماء فسیل شده منقوش در تاریخ نقش بست درانوقت عزیز نمیدانم از کجا و چگونه و از کجا یاد منصور حلاج افتادیم که می گفت اناالحق ... ما هم گفتیم که اگر اعتراض ننماییم سه میشود و شکش یقین میشود و انوقت دیگر نمیشود درستش کنیم چشمتان روز بد نبیند دهانمان را گشوده کردیم و گفتیم اسم ما را چرا استاد نوشتید که هنوز وسط کلمه استاااا.... بودیم که انگار منتظر همین اسوات بود به سان سرباز که قول مرخصی بهش داده اند انچنان عقب گردی زد که خودشم فکر کنم تعجب کرد با صدای بلند فرمایش فرمودند بیا بیرون تا بهت بگم.. ما هم که هیچ وقت کم نمی اوردیم مثل شیر رفتیم جلو خواستیم بایستیم که دیدیم تعادل نداریم صدای از طرف دیوار به گوشمان رسید صدای سیلی زدن بود انهم از دو متر انطرفتر.. نگو صدای سیلی رو صورت خودمان است که بعد از انعکاس از طرف دیوار به پرده سماخمان رسید و دلیل عدم تعادلمان را در ان لحظات فهمیدیم به خودمان امدیم معلممان طرف چپمان بود فکر کردیم جا عوض کرده بعدها فهمیدیم در اثر سیلی نیم چرخی خورده ایم ... ندای از درونمان بر خواست... فردوسی را دیدم با همان عمامه و عبا.. شاهنامه را در دست داشت ابرویش را برد بالا و تلقینم داد اینگونه... نبندد مرا دست چرخ بلند ...هر چه توان داشتیم مثل ملوان زبل ریختیم تو دستمان و با تمام قدرررررررررت زدیم تو ریخ این تاریخ زده بدبخت که دیدیم نیست خواستیم های و هوی کنیم که در رفت ترسو..که دیدیم همه بلند شدند به طرف ما امدند اما از ما هم انطرف تر رفتند خواستیم که برگردیم دیدیم معلم بدبخت به سان کاریکاتور تمام شخصیتهای تاریخی که در کتابمان تحریفشان کرده بودند بر زمین نقش بسته اند با همان قامت به غایت رعنا و باز زرد چوبه اش بالا بود.. ما نیز بر بلندای سینه اشان در احتزاز بودیم یادم افتاد بازم خراب کاری کردیم اما این بار این تو بمیری از ان تو بمیری ها نبود .. در این فکر بودم که چطوری درستش کنیم که نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای بود که گفت ولش کنید حرفای بد میزند سر کلاس و توهین میکند مگر اینجا قهوه خانه دور میدان است یا کلاس درس... معلم را بلند کردند و ما را بیرون... خودمان به صورت خودجوش رفتیم در اتاق رئیس و شروع به هارت و هورت کردیم همه رئیس روسا ریختن بیرون و من نیز ماجرا را از سیر تا پیاز برایشان انجور که میخواستم باز گو کردم البته بغیر ان قسمت که خودمان مجری قانون شده بودیم ... همه شروع به ارام کردن من و تف ولعنت ان کتک خورده کردند که چشتان روز بد نبیند ... آوردنش ... چند نفر دورو برش را گرفته بودند که نیفتد فکر کنم گیجگاهش را زدم همان جا که رستم به اسفندیار زد ... صورتش شده بود عینهو لبو .. دورنگ یاد اسب ابلق تو کتاب فارسی افتادم... سرخ و سفید .. یک چشمش هم کم کم داشت به سرخی میرفت و باز یاد زرد چوبه ... گیج و واج اوردنش ... ناظممان گفت این دیگر چیست اینکه امد اینجوری نبود بچه مردم را چکار کردی ... زیر بالش را گرفتند و بردن داخل اتاق، من و همکلاسی هایمان بیرون در که ببینیم کی فارغ میشود و نتیجه این دست پختمان کی به خوردمان میدهند که نمیدانم از کجا خبر کتک خوردن معلم در مدرسه پیچید و در چشم بهم زدنی چهارصد دانش اموز همه با هم تو سالن بودند .. چشممان را باز کردیم دیدیم که بله بلاخره به ارزویمان رسیدیم و دست تقدیر مارا به رسمیت شناخت و فلک بر دستمان بوسه زد شده بودیم رهبر کل دانش اموزان در آن ورته حولناک... تصور کنید ما جلو همه .. همکلاسیهایمان همه پشت سرمان .. تمام مدرسه پشت سر انها... ما شدیم نک پیکان حالا قدرت داشتیم دنبال جای میگشتیم که این پیکان کشیده اماده در بزنگاه تاریخ را به کدام سوراخ حضرات داخل کنم که یادم افتاد بهتر است از این مهلکه نجات پیدا کنم و دنبال شروشور نباشم رئیس دبیرستان بیرون امد توپش پر بود اما تا دید چه خبر است کم اورد گفت ارام باشید بروید خانه هایتان که گفتم تا تنور داغ است بچسپانم که فردا کلاهم پس معرکه است ... با کلامی حق به جانب گفتیم ما نمیرویم بگویید بیاید بیرون ببینم به کی دشنام داده کل کلاس شاهد است کلاس هم که همه بلند میگفتن بیابیرون ترسو میکشیمت... و از این حرفا ... معلم بدبخت تاریخ زده انهم از نوع تحریف شده اش بعد یه ربع امد بیرون و از همه بلاخص اینجانب حق به جانب معظرت خواهی کرد دستش روی سینه و سر پایین و به واقع احساس ندامت ... به راستی باورش شده بود که چیزی گفته ... سیلی کار خودش را کرده بود... در ان جا بود که یاد جمله ای که در کلاس به ذهنم رسید افتادم و معنایش را تازه فهمیدم همان منصور حلاج را میگویم و اناالحق گفتش... که من خود ادعای حق بودن کردم ولی به گوش ناشنوایان معرفت نرفت که نرفت البته من به زور چپاندم تا ته... تا این را نیز به سان باقی تاریخ به خاطر بسپارد... در همین فکر بودیم و با غرور برگشتیم و به دانش نااموختگان نگاه کردیم که همه بالا و پایین میپریدند و داد میزدند که نگاهمان به دوست کجوماوجمان افتاد مثال شتر میخندید و ما را نگاه مییکرد با سر خودکاری بر لب در حال سوت زدن....
پروردگارا