...تاریخ زده

دیریست در این فکر بودیم که جهانی را از این جهل بی تاریخی و یا بی حافظه تاریخی یا حافظه بی تاریخی  و..که خودمان هم معلوممان نشد چی توی ذهنمان بلغور می کردیم  نجات داده ... گاه گاهی قلمی بر کاغذ نهاده و سفیدی را سیاه کنیم که اگر خدا قبول کند سیاهمان سفید شود تا ببینیم که بعدها چه شود...و بنویسیم ازتاریخ پر فراز و فراز زندگیمان که بدون فرود بوده و هست ... یادی از دوران پر از علم و ادب دبیرستانمان کردیم ... که این اراجیف به ذهن آراممان خطور کرد و چند سطری را که بعدها به طلا خواهند نوشت را از ان دوران به خاطره می نشینیم که بنشینید و فیض ببرید...که بله خاطره ای شیرینی منت برسرتان مگذاریم و برایتان تعریف میکنیم مال سوم دبیرستانمان است انوقتها به دلیل اسبی بودنمان معلمهایمان مارا خوب میشناختند گاو پیشانی سفیدی بودیم  در آن چراگاه احشام.. بدون اینکه خودمان بخواهیم یا اصلا حس کنجکاوی داشته باشیم یک سر نخ اتفاقات و حوادث خفن مدرسه به دم حضرتم وصل بود کسی دست توی بینیش میکرد به فراست درمیافتیم به همین خاطر و به خاطر چند خاطر دیگر ، معلم و ناظم و مدیر و در و دیوار مدرسه ازمان  زیاد دلخوشی نداشتن ... البته ما خودمان بد نبودیم اطرافمان اتفاقات بدی می افتاد ...و بله در یکی از روزهای زمستان که روزگار به غایت فشارش افتاده بود و ملایک کارگذار و از زیرکار دروو خداوند نمیدانم از کجا و با چه جراتی چشم جبرئیل را دور دیده بودند که جای اب و هوای سیبری و شهرمان را عوض کرده بودند که همه رفته بودیم رو ویبره... در کلاس بودیم و منتظر خواندن درس تاریخ... در باز شد و معلم میانسالی وارد کلاس شد خودش میگفت معلم تاریخ است برای ما که فرق نمیکرد ما مدرسه را برای درفتنهایش دوس داشتیم البته اگه این کار را هم نمیکردیم بیرونمان میکردند هر روز اینجانب به دلیل بیرون انداختن از سر کلاس با همه دبدبه و کبکبه ی همایونیمان در حیاط خلوت مدرسه در حال پرسه زدن بودیم... یادم میاید اواسط سال بود که این بلند گوی تاریخ کلاس ما فرمایش فرمودند که اخر زنگ است وحوصله ندارد خودتان اهسته و یواشکی بدن حرف  درس بخوانید انهم در نیم ساعت اخر زنگ ... ان روز عجیب هم عصبانی بود چهره ی بدبختش به سرخی میرفت فکر کنم  زرد چوبه اش را زیاد کرده بودند باز این ملایک ... ما هم سرمان را انداختیم پایین و در سکوت محض کلاس شروع به خواندن تاریخ تحریف شده کتابمان کردیم کناردستیمان پسری بود به غایت کج... هم از ظاهر هم از باطن ... با سر خودکار یکی دوباری سوت زد که ما گفتیم نزن ریشش در میاد که به گوشش نرفت و ادامه داد دلمان مثل سیرو سرکه میجوشید ولی نمیدانستیم چرا.... یواشکی از زیر چشم نگاهی کوتاه به معلم انداختیم که بله حدسمان درست بود و به دلمان درست الهام شده بود ان مرتیکه کور با ان چشمان کوچکش مرا نگاه میکرد با چشمانی که ادم یاد شرلوکهولمز میافتاد ... ان تاریخ زده منحوس نگاهش را از ما بر نمیداشت منهم از ترس دوباره بیرون انداختن از کلاس سرمان را بلند کردیم که خوب صورت و لب و لوچه امان را ببیند که ما سوت نمیزنیم دوستمان هی سوت میزد ما هم دهانمان را به نشانه خمیازه باز کرده بودیم که انشاء الله ملتفت باشد با دهان باز نمشود سوت زد دهان شده بود عینهو دهانه غار علیصدر نزدیک بود مفصل فکم در برود با دهان باز به حضرت تاریخ زده ی زل زده بودیم که زنگ خورد امدیم به خودمان بجنبیم که فرمودند کسی از جایش تکان نخورد ... یاد فیلم میتیکومان افتادیم و نشان حاکم بزرگ اما این بار نشان که چه عرض کنم نشانه ما بودیم در دست زونبه.... با صدای حق به جانب گوی گراهامبل است تلفن را بار دیگر اختراع فرمودند  : کی بود سوت زد ؟؟؟ کسی  چیزی نگفت ... اسم ده نفر را مینویسم خودش با پای خودش بیاید بیرون و گرنه فلانش را فلان میکنم ... و شروع کرد.. تا نفر هشتم را نوشت نام هر کس را مینوشت فوری اعتراضی را میشنید اما جواب نمیداد انگاری کل انرژیش را برای نفرات اخر حاضر می کرد  تا مثال تیر کشیده در کمان بر سرشان فرو اید نفر نوهم اسم بغل دستیم را نوشت اسمش هم به سان خودش کج...ایشان هم از همه سنگینتر اعتراض کرد اما باز همان را شنید که بقیه شنیدند... نفر دهم را میگوید ؟؟ حضرتم بودند که با تمام جلال و جبروت اسممان بر پیشانی ان تخته سبز بسان اسماء فسیل شده منقوش در تاریخ  نقش بست درانوقت عزیز نمیدانم از کجا و چگونه و از کجا یاد منصور حلاج افتادیم که می گفت اناالحق ... ما هم گفتیم که اگر اعتراض ننماییم سه میشود و شکش یقین میشود و انوقت دیگر نمیشود درستش کنیم چشمتان روز بد نبیند دهانمان را گشوده کردیم و گفتیم اسم ما را چرا استاد نوشتید که هنوز وسط کلمه استاااا.... بودیم که انگار منتظر همین اسوات بود به سان سرباز که قول مرخصی بهش داده اند انچنان عقب گردی زد که خودشم فکر کنم تعجب کرد با صدای بلند فرمایش فرمودند بیا بیرون تا بهت بگم.. ما هم که هیچ وقت کم نمی اوردیم مثل شیر رفتیم جلو خواستیم بایستیم که دیدیم تعادل نداریم صدای از طرف دیوار به گوشمان رسید صدای سیلی زدن بود انهم از دو متر انطرفتر.. نگو صدای سیلی رو صورت خودمان است که بعد از انعکاس از طرف دیوار به پرده سماخمان رسید و دلیل عدم تعادلمان را در ان لحظات فهمیدیم  به خودمان امدیم معلممان طرف چپمان بود فکر کردیم جا عوض کرده بعدها فهمیدیم در اثر سیلی نیم چرخی خورده ایم ... ندای از درونمان بر خواست... فردوسی را دیدم با همان عمامه و عبا.. شاهنامه را در دست داشت ابرویش را برد بالا و تلقینم داد اینگونه... نبندد مرا دست چرخ بلند ...هر چه توان داشتیم مثل ملوان  زبل ریختیم تو دستمان و با تمام قدرررررررررت زدیم تو ریخ این تاریخ زده بدبخت که دیدیم نیست خواستیم های و هوی کنیم که در رفت ترسو..که دیدیم همه بلند شدند به طرف ما امدند اما از ما هم انطرف تر رفتند خواستیم که برگردیم دیدیم معلم بدبخت به سان کاریکاتور تمام شخصیتهای تاریخی که در کتابمان تحریفشان کرده بودند بر زمین نقش بسته اند با همان قامت به غایت رعنا و باز زرد چوبه اش بالا بود.. ما نیز بر بلندای سینه اشان در احتزاز بودیم یادم افتاد بازم خراب کاری کردیم اما این بار این تو بمیری از ان تو بمیری ها نبود .. در این فکر بودم که چطوری درستش کنیم که نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای بود که گفت ولش کنید حرفای بد میزند سر کلاس و توهین میکند مگر اینجا قهوه خانه دور میدان است یا کلاس درس... معلم را بلند کردند و ما را بیرون... خودمان به صورت خودجوش رفتیم در اتاق رئیس و شروع به هارت و هورت کردیم همه رئیس روسا ریختن بیرون و من نیز ماجرا را از سیر تا پیاز برایشان انجور که میخواستم باز گو کردم البته بغیر ان قسمت که خودمان مجری قانون شده بودیم ... همه شروع به ارام کردن من و تف ولعنت ان کتک خورده کردند که چشتان روز بد نبیند ... آوردنش ... چند نفر دورو برش را گرفته بودند که نیفتد فکر کنم گیجگاهش را زدم همان جا که رستم به اسفندیار زد ... صورتش شده بود عینهو لبو .. دورنگ یاد اسب ابلق تو کتاب فارسی افتادم... سرخ و سفید .. یک چشمش هم کم کم داشت به سرخی میرفت و باز یاد زرد چوبه ... گیج و واج اوردنش ... ناظممان گفت این دیگر چیست اینکه امد اینجوری نبود بچه مردم را چکار کردی ... زیر بالش را گرفتند و بردن داخل اتاق، من و همکلاسی هایمان بیرون در که ببینیم کی فارغ میشود و نتیجه این دست پختمان کی به خوردمان میدهند که نمیدانم از کجا خبر کتک خوردن معلم در مدرسه پیچید و در چشم بهم زدنی چهارصد دانش اموز همه با هم تو سالن بودند .. چشممان را باز کردیم دیدیم که بله بلاخره به ارزویمان رسیدیم و دست تقدیر مارا به رسمیت شناخت و فلک بر دستمان بوسه زد شده بودیم رهبر کل دانش اموزان در آن ورته حولناک... تصور کنید ما جلو همه .. همکلاسیهایمان همه پشت سرمان .. تمام مدرسه  پشت سر انها... ما شدیم نک پیکان حالا قدرت داشتیم دنبال جای میگشتیم که این پیکان کشیده اماده در بزنگاه تاریخ را به کدام سوراخ حضرات داخل کنم که یادم افتاد بهتر است از این مهلکه نجات پیدا کنم و دنبال شروشور نباشم رئیس دبیرستان بیرون امد توپش پر بود اما تا دید چه خبر است کم اورد گفت ارام باشید بروید خانه هایتان که گفتم تا تنور داغ است بچسپانم که فردا کلاهم پس معرکه است ... با کلامی حق به جانب گفتیم ما نمیرویم بگویید بیاید بیرون ببینم به کی دشنام داده کل کلاس شاهد است کلاس هم که همه بلند میگفتن بیابیرون ترسو میکشیمت... و از این حرفا ... معلم بدبخت تاریخ زده انهم از نوع تحریف شده اش بعد یه ربع امد بیرون و از همه بلاخص اینجانب حق به جانب معظرت خواهی کرد دستش روی سینه و سر پایین و به واقع احساس ندامت ... به راستی باورش شده بود که چیزی گفته ... سیلی کار خودش را کرده بود... در ان جا بود که یاد جمله ای که در کلاس به ذهنم رسید افتادم و معنایش را تازه فهمیدم همان منصور حلاج را میگویم و اناالحق گفتش... که من خود ادعای حق بودن کردم ولی به گوش ناشنوایان معرفت نرفت که نرفت البته من به زور چپاندم تا ته... تا این را نیز به سان باقی تاریخ به خاطر بسپارد... در همین فکر بودیم و با غرور برگشتیم و به دانش نااموختگان نگاه کردیم که همه بالا و پایین میپریدند و داد میزدند که نگاهمان به دوست کجوماوجمان افتاد مثال شتر میخندید و ما را نگاه مییکرد با سر خودکاری بر لب  در حال سوت زدن....

مردن در پای عشق...

...  کسی می تواند در پای عشق بمیرد که پیش از ان زندگی در مقابل چشمانش مرده باشد این جملات از شاندل بود البته به گفته دکتر شریعتی... که اصلا بماند که شاندلی وجود داشته یا نه... اما ... هنگامی که برای اولین بار این جمله را خواندم هیچی ازش نفهمیدم در پای عشق مردن یعنی چی؟؟؟ عشق چیست؟ ایا چیزی به جز ایثار است .. چیزی به غیر از خود گذشتن ... چیزی به غیر از آروزهای بزرگ برای معشوق ...عشق از خود گذشتن است نه برای خود .. برای معشوق... و حتی گاهی خودم را به این اقناع می رساندم که عشق چیزی جز دیدن معشوق دست در دست آرزوها ... بهترین آرزوها... نیست حتی اگه ان آرزو تو نباشی.. حتی اگه ان آرزو خواسته و رویای تو نباشد... باید برای رسیدن به عشق از خود گذشت اولین قدم را بر خود نهاد،  پا بر روی شانه های خود بلند شد...که منیتی نماند.. هرچه هست او شود ..که به قول حافظ :بیاو هستی حافظ ز پیش او بردار ..که با وجود تو کس نشنود از من که منم..... که گر قدم اول را بر خود نهی قدم دوم را بی شک در وادی عشق بر زمین خواهی گذاشت...این است که شریعتی از زبان من درونش(شاندل) می گوید که لاف عشق کار هر کس نیست گاو نر می خواهد و مرد کهن... مردن در پای عشق ،مردن برای عشق است ،مردن در عشق است و این خود شرط دارد و انهم مردن زندگی است در مقابل چشمانت... مردن زندگی همان ترک تعلقات و وابستگی ها است ،ترک منیت ،ترک فقط خود را دیدن و ..در مقابل چشمانت.. نشان از تسلیم دارد تسلیمی بی چون و چرا در عین اختیار ... دم فرو بستن نه به مصلحت بلکه به اختیار و حتی از سر شوق ... از سر خواهش و به نشانه بندگی باز به قول حافظ در طریق ادب بودن و از سر شوق بیان اینکه  گناه من است...که خواسته ما خواسته ای جز اراده و خواسته معشوق نیست... گاهی در عشق های زمینی به این فکر میکنم  که بزرگترین آرزوی عاشق باید هجران باشد و دوری، که این عین خواست معشوق است که عاشق در هجر و در سوز گداز باشد و شبی بی یاد او ،بی ذکر او سر بر بالین نگذارد و این است که در عشق زمینی که بی شک می توان گفت که اگر برای همه نباشد برای عده ای بی شک یکی از وادی های طی طریق الی الحق است... که کردن ارزوی بزرگ برای معشوق عین از خود گذشتن است و او را شاد دیدن و به ارزوهایش رسیدن عین کامیابی عاشق است که هیچ عاشق حقیقی جز کامیابی معشوقش ارزوی دیگری ندارد حتی اگر در ان کامیابی اثری از او نباشد...و در عشق حقیقی .. عشق به معبود که ...

کاش میتوانستم ....هاوار

 

شاید بخوانیش...

این را برای تو مینویسم شاید که بخوانیش به قول سهراب به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت...غصه هم میگذرد...و یا به قولی... زندگی میکنم... حتی اگه بهترین هایم را از دست بدهم... چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم می سازد بگذار هرچه از دست میرود برود... من آن را می خواهم که به التماس آلوده نباشد... حتی زندگی را....

آن کیست آن...

آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند

چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند

اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر

شیرین شهی کاین تلخ را در دم نکوآیین کند

دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند

وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند

تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند

خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند

بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن

وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند

روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان

بر بنده او احسان کند هم بند را تحسین کند

جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند

در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند

گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا

چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند

آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد

او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند

ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد

کاین ذوق زور رستمان جفت تن مسکین کند

با ذوق مسکین رستمی بی‌ذوق رستم پرغمی

گر ذوق نبود یار جان جان را چه باتمکین کند

دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره

تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند

                                                             مولانا

دل تنگی های مشترک

رفتار من عادی است!
اما نمیدانم چرا این روزها
از دوستان وآشنایان هر کس مرا می بیند از دور می گویید :
این روزها انگار حال وهوای دیگری داری
اما من هر روزم با آن نشانیهای ساده و با همان امضا،
همان نام وبا همان رفتار معمولی ،مثل همیشه ساکت وآرام
این روزها تنها حس میکنم گاهی کمی گنگم، گاهی کمی گیجم
حس میکنم از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم
گاهی از تو چه پنهان با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را بیشتر می دانم
این روزها گاهی از روز و ماه وسال
از تقویم از روزنامه بی خبر هستم
حس میکنم گاهی کمی کمتر،گاهی شدیدا" بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم دیگرتر از شبهای بی رحمانه دیگربود:
من کاملا" تعطیل بودم
اول نشستم خوب جورابهایم را اتو کردم
تنها حدود هفت فرسخ ، در اتاقم رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم رفتم تمام نامه ها را زیرورو کردم
و سطر سطر نامه هارا دنبال آن افسانه موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم ،
تنها یکی از نامه هایم بوی غریب و مبهمی می داد
انگار از لابلای کاغذ تا خورده نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی احساس می شد
دیشب دوباره بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم،در آسمان گشتم
وجیبهایم را از پاره های ابر پر کردم ،جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سپید ابر های ترد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم که رنگ چشمانم کمی میشی ست
وبر خلاف سالها پیش رنگ بنفش و ارغوانی را از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن میگیرم
گاهی صد بار در یک روز می میرم
حتی یک شاخه از محبوبه های شب ،
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی ست
گاهی نگاهم در تمام روز با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی میکند
اما غیر از همین حس ها که گفتم و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده وعادی
حال وهوای دیگری در دل ندارم
رفتار من عادی است!

کدامین تو؟ کدامین غزل؟

مرا تو بي سببي نيستي

                   به راستي
                                صلت كدام قصيده اي
                                                             اي غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامي

                                                   به آفتاب

                                                                 از دريچه تاريك؟


كلام از نگاه تو شكل مي بندد

                               خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!

پس پشت مردمكان

                     فرياد كدام زنداني است

كه آزادي را

                   به لبان بر آماسيده

                                       گل سرخي پرتاب مي كند؟

ورنه

                اين ستاره بازي

                                        حاشا

                                                 چيزي بدهكار آفتاب نيست.

نگاه از صداي تو ايمن مي شود.

                                         چه مؤمنانه نام مرا آواز مي كني!


و دلت

          كبوتر آشتي ست

                                 در خون تپيده

                                                    به بام تلخ.

 با اين همه

             چه بالا

                       چه بلند

                                  پرواز مي كني

 محاق به نو كردن ماه

                                  بر بام شدم

                                                       با عقيق و سبزه و آينه.

داسي سرد بر آسمان گذشت

                                     كه پرواز كبوتر ممنوع است.

صنوبرها به نجوا چيزي گفتند

                     و گزمگان به هياهوي شمشير در پرندگان نهادند.

ماه بر نيامد در آميختن

     مجال

            بي رحمانه اندك بود و


     واقعه

            سخت

                         نامنتظر.

از بهار

        حظ ّ تماشائي نچشيدم

                                      كه قفس

                                               باغ را پژمرده مي كند.


از آفتاب و نفس

      چنان بريده خواهم شد

                              كه لب از بوسه نا سيراب.


برهنه

        بگو برهنه به خاكم كنند
                                         سرا پا برهنه
                                                          بدان گونه كه عشق را نماز مي بريم
كه بي شايبه حجابي
                               با خاك
                                          عاشقانه

در آميختن مي خواهم


احمد شاملو

تقدیر

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

 

ور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود

یا رب آیینه ی حسن تو چه جوهر دارد

 

که در او آه مرا قوت تاثیر نبود

سر ز حسرت به در میکده‌ها برگردم

 

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود

من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم

 

هیچ لایق ترم از حلقه زنجیر نبود

نازنینتر ز قدت در چمن حسن نرست

 

خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود

تا مگر همچو صبا باز به زلف تو رسم

 

حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

 

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

آیتی بود ز عذاب انده حافظ بی تو

 

که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود

                                                                                                حافظ

این را برای تو مینویسم ای دوست

سیه چشمی به کار عشق استاد

به من درس محبت یاد می داد

مرا از یاد برد اخر ولی من

بجز او عالمی را بردم از یاد...

... یک دوست

صدا کن مرا ... 

صدای تو خوبست

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبیست

                       که در انتهای صمیمیت حزن می روید

بیا تابرایت بگویم

                       چه اندازه تنهایی من بزرگ است

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

                                                                        و خاصیت عشق اینست...

... بیا

بیا...

این روزها ، روزهای خوبی است برای دلتنگ بودن

من بغض هایم را می آورم

تو آغوشت را

بیا...

خریداری ندارد...

دلی که برایت "ل ک "زده است.

اندر معانی جملات قصار...

... چند روز پیش حسابی با یکی از مدیرای شرکت کلاهمون قاطی شد جوری که برای فرداش مجبور شدیم برای قطع دعوا  کلاه هامونو سر هم بذاریم و با تبسمی به نشانه رضایت از خریت با هم دست دادیم البته طوطیان شکر گفتار و سربازان گمنام امام زمان در این میان از خجالت گراهامبل درآمده و خود به صورت خود جوش اقدام به رساندن پیامها در آن میان شده آن هم به صورت "آن لاین"!!! که از همین جا از زحمات ایشان تشکر می نمایم.

... دعوا سر مرخصی برای مراقبت از دادششم کوچکم بود... که بله چندین روز پیش به نشانه بزرگ شدن و از آب و گل در آمدن خواست به مهاباد پیش دوستش برود که رفت...

 بعد گذشت یک روز از نزول اجلال ایشان به مقصد طی اسمسی اعلام تصادف و شکستن بینی مبارک خود را به خبر گزاری خانه ابلاغ فرود و ایشان نیز طی یک تصمصم کبرا دستور مراجعت به زادگاه را صادر فرمود فردایش همه منتظر ایشان بودیم که ناگهان زنگ خانه زده شد ... در باز شد .. دیدمش....با موهای ژولیده و صورتی که گوی در تمام عمرش خنکی آب را نچشیده ، لاغر شده به سان مانکنهای فشن تیوی و چشمانی گود رفته ، بینی شده بود پاشنه ی پا، پهن و باد کرده تا امد به خودش بجنبد در میان اسقبال خانواده گم شد انگار که از اسارت برگشته باشد، اصلا از اینها گذشته نور چشمی خانه است به قولی تهتغاری... رفتن به سفرش هم همین طور بود یکی ساکش را می بست یکی غذایش را می اورد دو نفر قربون صدقه اش می رفتن انگار می رفت سفر قندهار... یاد خودم افتادم و اعزام شدنم به سربازی  بعد از کلی بدبیار قبول نشدن در امتحان ارشد قرعه فال به نامم زده شد و اعزام شدیم روز که خواستم بروم کسی همراهم نبود از همان جلو در خانه بیشتر نیامدند راستش حالا که فکر میکنم عجیب خورد تو ذوقم هنوز جلو در خداحافظی می کردم که در را بستند عینهو گوزن!! پشت در ماندم...

هنوز عرقش خشک نشده بود و لیوان سوم آب میوه از گلویش پایین نرفته بود که بلیط دکتر برایش گرفتند . دکتر که کاسه داغتر از آش شده بود در تصمیم بی سابقه پیشنهاد دادند که فردا در اتاق عمل بینی را جا انداخته تا خدای نخواسته کج و ماوج نشود این دعوای ما هم سر همین صبح عمل بود می گفتند چرا برادر بزرگت نمی رود و از این حرفا، آخر نمی شود که گفت کل خانواده ما از خون و زخم و مرده این جور جک و جانورها می رسن و فشارشون می افتد بغیر از من و پدر خدابیامرزم. و حالا بعد از مرگ او  من تک و تنها شده بودم یار گرمابه و گلستان که چه عرض کنم ... یار بیمارستان و مطب دکتر و همراه اتاق عمل و خلاصه ... فردایش ایشان را از زیر قرآن رد کردند و فکر کنم من را یادشان نبود .... وارد اتاق عملش کردند منهم به انتظار که برادر بزرگم وارد شد با هیبتی که رستم می بایستی جلوش لونگ بندازد که تا او را دیدم گفتم بنشین من هوای بخورم زود برگردم اما تا جلو در نرفته بودم زنگ گوشیم زده شد برادر بزرگم بود دو کلمه گفت و قطع کرد ..."آوردنش ، بیا"!!!  من را می گویی؟؟ الان جلو در اتاق عملم ، جا تر و بچه نیست که بهتر است بگویم  بچه ها نیستند از یک نفر پرسیدم گفت صدایش کردند رفت داخل سالن اتاق عمل، رفتم جلو که داداش کوچکم را دیدم بیهوش بر تخت افتاده و برادر بزرگ به سان شیر بالا سرش .. رنگش پریده بود و مثل گچ دیوار سفید شده بود رفتم داخل ،داداش کوچکم  که بیهوش بود و مرخص ،این یکی را  هم خواباندیم روی یه تخت و با مشارکت پرسنل اتاق عمل شروع به بادزدن کردیم.حالا شدن دو نفر ...سرحال اوردیمش .. رفت برای هواخوری و نصایحش در وقت رفتن " خودت می دانی یه کاریش  کن"... تازه برگشتم داداشم را دیدم بینی که شده بود اندازه ی هندوانه ، اندازه یه بالش باند چپانده بودن توی سوراخها . اخه بچه در این قطح الرجال حیف نیست ؟؟ تمام بدنم عرق بود او هم هزیان می گفت که تورو خدا تنهایم نذار و دستهایش را هر ازگاهی بلند می کرد که صورتم را لمس کند که درک کند هستم یا نه ... اخه نمیشد بگویم بچه من از درک بودن خودم عمری است که عاجزم ...خلاصه با کلی بدبختی اواردمش بیرون تا عصر سر کار بودیم که دکتر امد و ترخیصش کرد تا تصویه حساب بیمارستان را انجام دادم دیدم که باز انها رفته اند و من مانده ام و خودم ... در این میان هم شده بودم سنگ صبور مردم بیمار و همراهان ایشان که خدا رو شکر انها به بدرقه ام امدند و ما نیز ترخیص شدیم... حالا من مانده بودم  و شرماندگی بعد از دعوا... و باز به خود تبریک گفتم که اینبار هم سربلند از زیر این همه مردانگی با قامتی خم شده به سان سیفون دستشوی بیرون امده و سرگردان در خیابان پی درک معنی مفت این جملات که "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی" .. و  "نابرده رنج گنج میسر نمیشود" و  از این خزعبلات...

چاوه روانی

خوشم ئه وئی.ماچ ماچ ماچ

رویاهای کودکانه با خدا

خدای عزیز!
به جای این که بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟
 

خدای عزیز!
شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
 

خدای عزیز!
اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفش‌های جدیدم رو بهت نشون می دم.
 

خدای عزیز!
شرط می‌بندم خیلی برایت سخت است که همه آدم‌های روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچین کاری کنم.
 

خدای عزیز!
در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چه کار می‌کنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام می‌دهد؟
 

خدای عزیز!
آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟
 

خدای عزیز!
این حقیقت داره اگر بابام از همان حرف‌های زشتی را که توی بازی بولینگ می‌زند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمی‌رود؟
 

خدای عزیز!
آیا تو واقعاً می‌خواستی زرافه این طوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟
 

خدای عزیز!
چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟
 

خدای عزیز!
من به عروسی رفتم و آن‌ها توی کلیسا همدیگر را بوسیدند. این از نظر تو اشکالی نداره؟
 

خدای عزیز!
آیا تو واقعاً منظورت این بوده که "نسبت به دیگران همان طور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می‌کنند؟" اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.
 

خدای عزیز!
به خاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود.
 

خدای عزیز!
وقتی تمام تعطیلات باران بارید، پدرم خیلی عصبانی شد. او چیزهایی درباره‌ات گفت که از آدم‌ها انتظار نمی‌رود بگویند. به هر حال، امیدوارم به او صدمه‌ای نزنی.
 

خدای عزیز!
لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من قبلاً هیچ چیز از تو نخواسته بودم. می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.
 

خدای عزیز!
من می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با این همه مو در تمام بدنش.
 

خدای عزیز!
برادر من یک موش صحرایی است. تو باید به اون دم هم می‌دادی‌ها!
 

خدای عزیز!
فکر می‌کنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد.
 

خدای عزیز!
من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم.
 

خدای عزیز!
فکر نمی‌کنم هیچ کس می‌توانست خدایی بهتر از تو باشد. می‌خوام اینو بدونی که این حرفو به خاطر این که الان تو خدایی، نمی‌زنم.
 

خدای عزیز!
ما خوانده‌ایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس‌های دینی یکشنبه‌ها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط می‌بندم او فکر تو را دزدیده.
 

خدای عزیز!
آدم‌های بد به نوح خندیدند و گفتند: "تو احمقی چون روی زمین خشک کشتی می‌سازی" اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همین کار رو می‌کردم.
 

خدای عزیز!
لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه می‌کنم.
 

خدای عزیز!
هیچ فکر نمی‌کردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه‌شنبه ساخته بودی دیدم، معرکه بود.

ای فلک

ای فلک بر من عجب نقش غریبی ساختی     بر مراد خویش بودم نا مرادم ساختی

بر مراد خویش بودم داشتم عیش تمام          خانه ی بخت مرا ماتم سرای ساختی

مات و مبهوت از بوی عرق

... حالم ای بدک نیست امروز هوا گرمه اگه شانس بیاری مثل غذا سر اجاغ خونه خودمون تا بیای به خودت بجنبی نیم سوز شدی وگرنه مثل امروز من شانس نیاری و گیر ادم حرافی بیفتی که مغزپخت شدی رفته،اره امروز زیر آفتاب عالم گیر خرامان خرامان راه می رفتم که یه دفعه ندای از غیب آمد که ای فلانی هوووش!! تا امدم به خودم بجنبم از نصف بدنم به بالا در آغوش دوست صاحب هوووش نیست و نابود شد بعد از لیسیدن صورت نشسته اینجانب و استشمام عرق زیر بغل دوست گرام سرم را که بالا اوردم تازه بوی بلانسبت فاضلاب از دهنشان مرا یاد دستشوی های داخل بازار انداخت و... و بله بعد از بازپرسی ها در مورد زندگانی گذشته و حال و آینده این بنده سراپا تقصیر، به یاد رشته دانشگاهی اینجانب و مشکلات عدیده خود افتاد و تا امدم به خودم بجنبم شدم مستمع واحد بدبیاری های ایشان آنهم در ساعت هفت صبح !!! بعداز فروکش کردن خاطرات و مشکلاتش در سفرهای ناکرده ، نوک پیکان هواسش رفت روی اصل مطلب که اینچنین اغاز کرد : که آغا من یک نفر را کشته ام !! منهم باکمال خونسردی گفتم ول کن تورو خدا اول صبحی مارو گیراوردی ؟؟که با کمال جدیت و با هزار قسم وقرآن معلوم شد که راست می گوید در انتوان جوانی ان زمانی تازه نوک پایش به پدال گاز ماشین عمویش رسیده بود ، پسرعمویش را با ماشین زیر گرفته که البته طبق اخرین اظهارات متهم ردیف اول معلوم شد که پسر عموجان نقش پسرشجاع را دراورده و خود در یک حرکت خود جوش و انتحاری،حسین فهمیده وار زیر تانک پدر رفته شاید به هوای ترکاندن که از دست قضاء خودش ضامنش در رفته  و به درجه رفیع تصادفین اضاف شده و افقی وار به سرای باقی شتافته که البته شتاباندنش!!  عمویشان به خاطر ایشان و وجود رابطه پسری و پدری و قوانین مربوطه ،تصادف را بر عهده گرفته و ماستمالی کرده و حالا بعد از گذشت نزدیک به ده سال از ماجرا عموجان زن عمو را طلاق داده و زن عمو هم در اقدامی شجاعانه و برای اثبات زنیت خود و یاداوری احساس مادری  و ... و در اصل برای به خاک مالین پوزه پدر پسر شجاع ، اقدام به تنظیم شکایت از عمو و پسر عمو پسرشجاع ما کرده و ... اخرش؟؟ راستش آخرش را ازمن پرسید و چه می شود؟؟ من را می گوید؟ مات و مبهوت در کار خدا به بد بیاری خویش در ان صبح دل انگیز و زمزمه  ضرب المثل سالی که نکوست از بهارش پیداست افتادم هرجوری بود ردش کردم رفت ، راستش خودم هم نمیدانم چی بهش گفتم اما بعد از گذشت چند ساعت از ماجرا همینجور که افکارم را بلغور می کردم دیدم که اواسط عرایض صد من یه قازم چند فوش آبدار نسار عمو جان و زن عموجان کرده بودم ...و بله در رفتم... هنوز بوی عرق زیربغلش ازروی صورتم نرفته لامذهب اصل اصل بود هنوز هیچ ادکلنی را اینقدر ماندگار ندیده بودم. بعد از گذشت نیم روز از حادثه تازه الان به یادم افتاد صورتم را بشورم بد نیست...

نشنیده بگیر

به نام خدا 

...!

یعنی هرچه بود 

گذشت .

نه حرف ِ درستی دیده 

نه روی ِ روشنی شنیده ،

سایه ام را برداشته از خوف ِ این همه خبرچین

گریخته ام .

کجا گریخته ام ، کو امن ِ بی خیال ؟

سعی ام این است :

به تکلم ِ هر کسی اعتماد نکنم ،

راز ِ ماندن  نیز در همین حوصله ی پنهان است .

هم دیده ام بسیار و 

هم شنیده ام بسیار،

اما خود

خاموش ، هیچ نگفته ام به مفت ِ حروف .

من 

همواره حواس ام به هَروَله ی واژه ها بوده است،

وگرنه به این سادگی 

جان از این جهنم ِ بی راه به در نمی بردم .

من فقط

به فهم ِ سکوت و 

حیرت ِ آینه

اعتماد می کنم ،

و به نی ، به نوشتن ، به نماز

که همین واژه های مگوی ِ من است .

هزار شکر که آفرینش این دایره را

هنوز خلوت ِ خوابی هست،

وگرنه از بند ِ این همه پرگار 

چگونه می گریختم !

من ناروا بسیار شنیده و خود

خاموش به سایه نشسته ام .

من 

دردها بسیار دیده و خود

در خود خسته شکسته ام .

اما هرگز به روی ِ رؤیاهای خویش نیاورده ام 

که بر من چه رفته ، چه می رود !

خاطرات...

    ... امروز حال خوبی ندارم همش در حال پریدن از گذشته به حال و به آینده هستم خودم هم نمیدانم چه مرگمه.. اما نه میدانم در مرور گذشته ی خودکرده ، حال خود را به آینده ی مبهم تف می کنم باشد که گذری باشد بر عمری، روزگار غریبیست نازنین در خود گیر کرده ای اما دیگران را راه و مجالی برای فکر و گریزی . این دیگر چه نوعشه نمیدانم برای همه فکر می کنی و دعوت به آرامش می کنی آنهم از نوع آرامش درون !!! در حالی خود در ورای جسمت دردی نهفته داری که نه راه پس داری نه راه پیش. درونت پر است از فریاد های ناکرده.آری فریادهای ناکرده !! درست گفتم کسی در درونم دردم را فریاد می زند  و چه فریادی و من.... همچنان خاموش به نظاره این فواره ی  نهیب می نگرم به خود می آیم لبخندی به تلخی تنهایهایم روی لبانم جا خوش کرده اند جالب است این هم مانند تمام واقعیت های زندگیم که همه می دانند که حقیقت است اما خود خودم هنوز نفهمیده ام همچنان فکر می کنم دروغی بیش نیست به گذشته ام می روم به زمانی که میگویند کودکی و جوانیم است ... اما به خودت که نمیشود دروغ گفت من که همیشه بزرگ بوده ام تا بچه گی هایم را که یاد میاورم بغض می کنم فشار مالی و هزار یک درد بی درمان دیگه که یکدفعه نفهمیدم چی شد که بعضم ترکید و گریه امانم نداد که فهمیدم در گذر خاطرات به بی پدر شدنم رسیدم خدایش بیامرزد مرد بود با قامتی که هرگز خم نشد ... مگر من در حال خم شدنم که این را باز می گویی؟؟؟راستی چرا این گونه است؟ در دوره کردن خاطرات همیشه تلخی ها به یاد می آید انگار خاطره ی شیرینی نداری.خاطره شیرین؟نمیدانم چرا امروز در بکار بردن کلمات نامانوس استاد شده ام خاطرات شیرین!!... باز خنده تلخ.ول کنم داشتم می بافتم ، امروزم را ،راستی امروزم را؟؟ نمیدانم کاش گم می شدم.تو این افکار بودم که رد شدن دختری نظرم رو جالب کرد دختر جوان و بازی گوش با چشمانی  که اختراع ادیسون می گفت زهی نگاهی نافذ و چشم در چشم . راستی گفتم امروز !!کی بود؟؟دلش برای تعارفی و گپی لک زده بود که از خود پرسیدم درد دلی بد نیست و باز خنده ی گوشه لب اما این خنده از جنس بقیه نبود درونم را برای پیداکردن جوابی زیرو رو کردم که متوجه چیزی عجیب شدم فریادی در درونم نمانده بود کس بی کس درونم ساکت بود نظاره گر من که دیدم مثل مریض دم مرگ لبانش تکان می خورد گوشم را جلو بردم نفهمیدم چی میگفت رفتم نزدیکتر که بله معلوم شد می گوید نه نه البته خیلی رساتر از فریادهای قبل. به یاد تعهدم افتادم .مثل کسی که نگهانی از سوزش به آسمان بپرد از درون به بیرون پریدم ، دور شده بود اما همچنان مشتاق . مشتاق؟؟حالا چقدر تو دلش بخندد این دیگه کیه با یه نگاه کجا رفت ؟اما عیبی نداره بگذار بخنند من خنده یادم رفته بود اصلا همه بخنندند مگه چی میشه اصلا مگه خودت تا حالا به کسی نخندیدی !؟پیرمردی از دور ما رو نگاه می کرد فکر کنم به یاد خاطرات خودش افتاده بود او هم لبخند می زد از جنسی دیگر و باز بر گوشه ای از لب.او چه فکر میکند ؟؟ راستی من کیم ؟ من این هستم که خودم می بینم و می اندیشم یا اونی که آن دختر می بیند یا شاید من انی باشم این مرده لب گور با چشمانی کم سو از دور می بیند؟؟ نمی دانم . پیرمرد آهی کشید و نگاه کم سوی خودش رو از لابه لای نگاه بیمارم بیرون کشید صدای خش خش کشیدن نگاهش رو شنیدم اما به روی خودم نیاوردم ، آری به روی خودم نیاوردم این هنر رو تازه گیها خیلی تمرین کردم اما جدیدا احساس می کنم استاد شدم اصلا به روی خودم نمیارم که چه بر سرم امده میبینید از هر طرف که می روم باز به خودم می رسم این رو بهش میگن دور باطل.مثال نقض ... و از این خوزعبلات.حوصلم سر رفته بود شروع کردم به قدم زدن با هر قدمی اندیشه ی نوپایی را محکوم به انقراض می کردم انگار گریزی از انقراض اندیشه هایم نداشتم قدم هایم را تندتر کردم بعد از ساعتها پرسه زدن این طرف و آن طرف رفتن بلاخره از فرط خستگی نشستم یعنی پاهایم تا شد از زانو و تازه فهمیدم نشستن روی خاک یعنی چه ،" از روی خستگی تا شدن پا را زیر کولبه بار از مشکلات حل نشده را گویند بر خاک نشستن یا پهلو گرفتن" خب این هم یه نوعیه.بعد از ساعتها خود رو به دیوار کج و ماوج ذهن کوفتن باز به گذشته رسیدم و باز من و گذشه؟؟ انگار من و گذشته ام به هم پیوند خورده ایم گریزی نیست، و بله می بافتم و به گذشته رسیدم و به انتخابهایم و این بار با اندیشه ای تازه ، که ما چقدر در مقابل انتخابهای گذشته مان مسئولیم ؟؟ و باز با لبخندی تلخ بر گوشه ای از لب...

تقصیر از ما نیست

تقصیـر از مـا نیـست ! دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا، دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را … این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی! باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد! سنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند! فرصت نداری صندوقت را خالی کنی! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش… شروع می‌کنی به خرج کردنشان! توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برای یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی! یک با من می‌مانی؟ بعد می‌بینی آدم‌ها با تو فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی … به مخ‌زدن ... به اعتماد آدم‌ها! سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری … اما بگذار به سن تو برسند! بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند غریب است دوست داشتن ... و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن ! وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ... و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر. تقصیر از ما نیست؛.

دوست داشته شدن

روزها همچنان در گذر است و هنوز پا بر جا مانده ایم و همچنان در کوچه پس کوچه های زندگی محبت هم رو گدایی می کنیم در جستجوی عشق...

عشق به معشوق.عشق به همنوع ... و هنوز خود یاد نگرفته ایم که عاشق باشیم که دوست بداریم بی انتظار دوست داشتن و بدون چشم داشت . فقط به خاطر دوست داشتن، دوست بداریم .به خاطر انسان بودن .

همان گونه که دوست داشته شدن نیاز است دوست داشتن نیز نیاز است... که همیشه نیاز زاده فقر نیست گاهی نیاز زاده کمال و اقتضای غناست پس دوست بداریم بدونه انتظار همانگونه که انتظار داریم دوستمان داشته باشند بدونه انتظار

ترجمه یک شعر کردی

چگونه مردم فرصت دشمنی کردن باهم را پیدا می کنند

در حالی که تمام طول عمر برای دوست داشتن و ابراز محبت کم است

سودای عشـق

عقـل کجا پی برد شیـوه‌ی سودای عشـق
بــاز نیـابــی به عقــل سـر معمـای عشـق
عقل تو چون قطره‌ای است مانده زدریاجدا
چنــد کنــد قطــره‌ای فهــم ز دریای عشق
گــر ز خــود و هــر دو کــون پاک تبـرا کنـی
راست بــود آن زمــان از تـو تــولای عشــق
خاطر خیـاط عقـل گـرچـه بسـی بخیــه زد
هیــچ قبــایی ندوخت لایــق بالای عشــق
ور ســر مـویی ز تــو بـا تو بمـانــد به هــم
خــام بـود از تو خام پختن سـودای عشـق
عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کـن
جان عـزیـزان نگـر مست تمـاشای عشـق
دوش درآمــد به جان دمـدمـه‌ی عشـق او
گفت اگر فانیـی هست تو را جـای عشـق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشـم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشـق
چــون اثــر او نمــاند محــو شــد اجـزای او
جای دل وجان گرفت جمله‌ی اجزای عشق
هست درین بـادیــه جملـه‌ی جانها چو ابـر
قطــره‌ی بــاران او درد و دریغـــــای عشـق
تـا دل عطــــار یـــافت پـــرتــو این آفتـــاب
گشت زعطـار سیر،رفت به صحرای عشـق

                          

                                                     عطار نیشابوری