به راه افتادم مثل همه روزهای که فقط میدانم حس رفتن است که شاید اراممّ کند ..بارها به این فکر میکنم که فقط مسیری را طی میکنم و دیگر هیچ مغزم خطی ممتد میشود..راستش حتی اسم مغازه ها را نمیدانم نمیدانم لباس فروشی کجاست بستنی فروشی کجاست فقط میروم اما میدانم کجای پیاده رو چاله دارد کدام درخت به کدام طرف خم شده است اصلا گاهی دلم میگیرد که چاله ای را پر میکنند انگار به حریم من تجاوز می کنن دلیلی هم ندارند به تنهای و پرسه زدن هایم کاری داشته باشن چرا به مغازه ها گیر نمیدهند و فقط به تنهایی و تنهای من کار دارند اخه چاله ها هم جزوی از تنهایی من هستند .. پاییز که میرسد دلم هوری میریزد چرا فقط باید به برگهای زرد و سرخی که روی زمین جلو پای من ریخته شده کار داشته باشن.. دلم بد جور میگیرد.. خودم از خودم عصبانی میشوم و از خودم فرار می کنم و تنهایش میگذارم و به گوشه ای میخزم و سیگاری روشن میبکنم گاهی پک های عمیق هستند که ارامم میکنند و گاهی عمیق ترین پک های زندگیم هم از تا حنجره ام پایین تر نمیرود... بعد دوباره به راه می افتم و از دور به خودم که ازش فرار کردم نگاه میکنم .. نمی دانم چرا هم را نمی فهمیم .. از پشت بهش نزدیک میشوم و ارام به خودم می ایم .. هنوز بوی سیگار میدهم .. گاهی دلم به حال خودم میسوزد که تنهایش میگذارم .. اما او نمیتواند به کنج خلوت من بیاید اخر او تنها نیست..او من را دارد ولی من خودم را هم ندارم..